و یهو یه صدای پا از دور شنیدن دختر خودش رو برد نزدیک پسر و گفت خواهش میکنم پاشو چند لحظه بعد مادر و پدر دختر با یه پلیس اومدن و
دختر رو آزاد کردن و وقتی داشتن میبردنش گفت:پس اون چی؟اون رو هم آزاد کنید.اما بهش خندیدن و گفتن دختر خیالاتی شدی و بردنش
دخترک یه دفعه از خواب پرید اما دوباره خوابید دوباره پسر رو توی اون انباری دید و گفت پس چرا اونا تو رو ندیدن؟و پسرک گفت:این دنیا دروغه
و فقط مال ماست و در گوش دختر آروم گفت:
*دوست دارم*
دختر آروم بلند شد و با یه حالت نگران خندیدو گفت:اگه دنیا و دروغه پس تو هم دروغی پس تو هم وجود نداری ولی پسرک گفت:که من وجود
دارم و خیلی هم دوست دارم و تا صبح برای دخترک حرفای قشنگ زد و باعث شد دخترک بیشتر بهش علاقه مند شه اما تا به خودش اومد دید
داره آهنگ گوش میده و تنها تو خونه نشسته خیلی نگران بود خیلی دنبال پسری با اون مشخصات گشت اما پیداش نکرد خلاصه چند سالی
گذشت و با یه پسر آشنا شد که خیلی شبیه همون پسری بود که تو خیالش بود و بعد فهمید که این همون پسره و گذشت تا دو ماه بعد بهش
گفت و پسرم همینا رو تعریف کرد خلاصه بعد از این ماجرا احساسشون به هم قویتر شد و همه بهشون میگفتن که خیلی به هم میان یک سال
گذشت از دوستیشون و فهمیدن که دخترک سرطان خون داره هر دوتاشون خیلی داغون شدن و پسر که دید تحمل دیدن مرگ دختر رو نداره
خودش رو کشت اما دختر اینو نفهمید و فردای اون روز رفت بیمارستان تا یه آزمایش دیگه بده که دکتر بهش گفت:خانوم شما حالتون خوبه و
دخترک خیلی خوش حال شد و رفت خونه پسره تا بهش این خبرو بده اما یهو دید که پسر غرق خونه مریم هیچی نگفت فقط آروم کناره سر
خوابید اونم مرده بود اونم دیگه نفس نمی کشید.
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1